تنهایی های یک تنها

. .می نویسم برای بـــــــــــــاد. .

تنهایی های یک تنها

. .می نویسم برای بـــــــــــــاد. .

همیشه وقتی دلم واسش تنگ میشد فقط بلد بودم  برم سراغ گوشیم و . . 

الانم فقط یه کار بلدم! اونم اینه که بیام تو اتاقم و تا جایی که میتونم گریه کنم. .

گفته بودی یا تو یا هیچکس. . 

ولی من ساده! انگار فراموش کرده بودم که این روزها هیچکس هم برای خودش کسیست 

                            

                            کسی حتی مهمتر از من. .

باز هم آرزو. .

آرزوی قشنگی است 

 داشتن ردپای تو کنار ردپای من. . 

                    بر دشت سپید پوشیده از برف. . 

اما هنوز نه برف آمده نه تو. .

آرزوی من این بود. .  

 

 

یا این. . 

 

 

 

 

اما. .

حوصله ات که سر میرود،با دلم بازی نکن!

من در بی حوصلگی هایم با تو زندگی کرده ام. . 

 

 

 

و این است آرزوی من: 

 

یه اتاقی باشه گرمه گرم. . روشنه روشن. .

تو باشی منم باشم. .

کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید. .

تو منو بغلم کنی که نترسم. .که سردم نشه..که نلرزم. .

اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی. .

منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم. .

با پاهات محکم منو گرفتی . . دو تا دستتم دورم حلقه کردی. .

بهت می گم چشماتو می بندی؟

میگی اره بعد چشماتو می بندی . .

بهت می گم برام قصه می گی ؟ تو گوشم؟

می گی اره بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن. .

یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن. .

می دونی؟

می خوام رگ بزنم..رگ خودمو. .مچ دست چپمو. .یه حرکت سریع. .

یه ضربه عمیق. .بلدی که؟

ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم ..تو چشماتو بستی . . نمیدونی

من تیغ رو از جیبم در میارم. . نمی بینی که سریع می برم. . نمی بینی

خون فواره می زنه. . رو سنگای سفید. . نمی بینی که دستم می سوزه 

و لبم رو گاز می گیرم که نگم اااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی. .

تو داری قصه می گی. .

من شلوارک پامه. . دستمو می ذارم رو زانوم. . خون میاد از دستم میریزه

رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش. .

حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی. .

تو بغلم کردی. . می بینی که سرد شدم. . محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم. .

می بینی نا منظم نفس می کشم. . تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت.

می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم. .

می بینی دیگه نفس نمی کشم. .

چشماتو باز میکنی می بینی من مردم. .

می دونی ؟ من می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن . . از تنهایی مردن. .

از خون دیدن..وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم. .

مردن خوب بود ارومه اروم. .

گریه نکن دیگه..من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم

خوشگل شدیاااا. .

بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی. .

گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه. .

دل روح نازکه. . نشکونش خب؟؟


این بار تو بگو 
                      دوستت دارم
 

     نترس . . 


من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید 


چه خوش خیال بودم . . که همیشه فکر می کردم در قلب تو محکومم  به حبس ابد!! . .

به یکباره جا خوردم . .  

                       وقتی زندان بان برسرم فریاد زد " هی. . تو . . آزادی! .  . "


                                   . . و صدای گامهای غریبه ای که به سلول من می آمد. .

 

دلواپس من نباش. .    

        عذاب وجدان هم نگیر ،دیگه تنها نیستم
                غم نبودنت همیشه با منه
                        با خیال راحت به بی وفاییهات برس. .  


تا حالا به کفشات نگاه کردی؟

    دو تا عاشق ، دوتا همراه ، که بی هم میمیرن ، با هم خاکی میشن ، بدون هم زیر بارون نمیرن .


    کاش آدما هم از کفشاشون یاد بگیرن ، تا آخر کنار هم بمونن و با هم

                                       کهنه بشن

آمین. .

 

 

 


خدایا ؛  


کسی را که قسمت کس دیگریست، سر راهمان قرار نده !  


تا شبهای دلتنگیش برای ما باشد، 


 و روزهای خوشش برای دیگری . .!!! 
 

حرفی برای او. .

گاه می اندیشم

  خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

  آن زمان که خبر مرگ مرا

  از کسی میشنوی..روی تو را

  کاشکی می دیدم.

  شانه بالا زدنت را

                            - بی قید

  . تکان دادن دستت که

                           - مهم نیست زیاد-

  و تکان دادن سر را که. .

  عجیب! عاقبت مرد؟

                          -افسوس!

  -کاشکی می دیدم!

  من به خود می گویم:

            ((چه کسی باور کرد

             جنگل جان مرا

             آتش عشق تو خاکستر کرد؟ ))     

خوابیده بودم

کابوس می دیدم

از خواب بلند شدم تا به آغوشت پناه ببرم. .

افسوس . .

 یادم رفته بود که از نبودت به خواب پناه برده بودم. .

داستان واقعی. .

دو نفر که همدیگر را خیلی دوست داشتند و یک لحظه نمی توانستند از هم جدا باشند، با خواندن یک جمله معـــروف از هــم جـــدا می شــوند تا یکدیگر را امتحان کنند و هــر کــدام در انتظار دیگــری همدیگر را نمی بینند.  

چون هر دو به صورت اتفاقی به جمله معروف ویلیام شکسپیر بر می خورند: 

 « عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده» آنها هر کدام منتظر بودند تا دیگری شرط عشق را به جا بیاورد