همیشه وقتی دلم واسش تنگ میشد فقط بلد بودم برم سراغ گوشیم و . .
الانم فقط یه کار بلدم! اونم اینه که بیام تو اتاقم و تا جایی که میتونم گریه کنم. .
گفته بودی یا تو یا هیچکس. .
ولی من ساده! انگار فراموش کرده بودم که این روزها هیچکس هم برای خودش کسیست
کسی حتی مهمتر از من. .
آرزوی قشنگی است
داشتن ردپای تو کنار ردپای من. .
بر دشت سپید پوشیده از برف. .
اما هنوز نه برف آمده نه تو. .
حوصله ات که سر میرود،با دلم بازی نکن!
من در بی حوصلگی هایم با تو زندگی کرده ام. .
و این است آرزوی من:
یه اتاقی باشه گرمه گرم. . روشنه روشن. .
تو باشی منم باشم. .
تو منو بغلم کنی که نترسم. .که سردم نشه..که نلرزم. .
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم. .
بهت می گم چشماتو می بندی؟
بهت می گم برام قصه می گی ؟ تو گوشم؟
یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن. .
می خوام رگ بزنم..رگ خودمو. .مچ دست چپمو. .یه حرکت سریع. .
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم ..تو چشماتو بستی . . نمیدونی
خون فواره می زنه. . رو سنگای سفید. . نمی بینی که دستم می سوزه
من شلوارک پامه. . دستمو می ذارم رو زانوم. . خون میاد از دستم میریزه
حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی. .
می بینی نا منظم نفس می کشم. . تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت.
می بینی دیگه نفس نمی کشم. .
می دونی ؟ من می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن . . از تنهایی مردن. .
مردن خوب بود ارومه اروم. .
خوشگل شدیاااا. .
گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه. .
چه خوش خیال بودم . . که همیشه فکر می کردم در قلب تو محکومم به حبس ابد!! . .
به یکباره جا خوردم . .
وقتی زندان بان برسرم فریاد زد " هی. . تو . . آزادی! . . "
. . و صدای گامهای غریبه ای که به سلول من می آمد. .
♥ تا حالا به کفشات نگاه کردی؟
دو تا عاشق ، دوتا همراه ، که بی هم میمیرن ، با هم خاکی میشن ، بدون هم زیر بارون نمیرن .
کاش آدما هم از کفشاشون یاد بگیرن ، تا آخر کنار هم بمونن و با هم
کهنه بشن
خدایا ؛
کسی را که قسمت کس دیگریست، سر راهمان قرار نده !
تا شبهای دلتنگیش برای ما باشد،
و روزهای خوشش برای دیگری . .!!!
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی..روی تو را
کاشکی می دیدم.
شانه بالا زدنت را
- بی قید
. تکان دادن دستت که
- مهم نیست زیاد-
و تکان دادن سر را که. .
عجیب! عاقبت مرد؟
-افسوس!
-کاشکی می دیدم!
من به خود می گویم:
((چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟ ))
خوابیده بودم
کابوس می دیدم
از خواب بلند شدم تا به آغوشت پناه ببرم. .
افسوس . .
یادم رفته بود که از نبودت به خواب پناه برده بودم. .
دو نفر که همدیگر را خیلی دوست داشتند و یک لحظه نمی توانستند از هم جدا باشند، با خواندن یک جمله معـــروف از هــم جـــدا می شــوند تا یکدیگر را امتحان کنند و هــر کــدام در انتظار دیگــری همدیگر را نمی بینند.
چون هر دو به صورت اتفاقی به جمله معروف ویلیام شکسپیر بر می خورند:
« عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده» آنها هر کدام منتظر بودند تا دیگری شرط عشق را به جا بیاورد