تنهایی های یک تنها

. .می نویسم برای بـــــــــــــاد. .

تنهایی های یک تنها

. .می نویسم برای بـــــــــــــاد. .


تا چشم کار می کند نیستی

این غم انگیزترین چیزیست که میشد دید

کاش کور بودم

چشمانم را بی حضورت نمی خواهم

دلتنگی نبودنت را به رخ لحظه هایم میکشند

از نبودنت و بودنم بیزارم.  . 

 

من سکوتم حرف است 

 حرفهایم حرف است 

 خنده هایم حرف است 

 کاش می دانستی می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم  

کاش میدانستی 

 کاش می فهمیدی 

 کاش و صد کاش نمیترسیدی  

                           که مبادا که دلت پیش دلم گیر کند 

 کاش می دانستی چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت 

 در زمانی که برای دردت سینه دلسوزی نیست 

 تازه خواهی فهمید 

 مثل من هرگز نیست. .

 

 

 

 

دلتنگی هایم

با صدای تپش های

قلب تو

پایان می یابند

من

خودم را

لحظاتم را

با صدای تو

کوک کرده ام

بیا،

تا کوکم تمام نشده بیا. .!

انگشتانت را به من قرض بده 

                    برای شمردن لحظه های نبودنت کم آورده ام!. .  

خسته ام ازاین همه تنهایی 

خسته ام از این زندگی پر ازتنهایی 

چرا هیچکس حرف منو نمیفهمه؟ 

چرا تو هیچ وقت نخواستی حرف قلبمو بفهمی؟ چرا نخواستی بدونی اگه حتی یک ثانیه طاقت دوریتو نداشتم به خاطر عشق و قلب و دل تنگم بود؟ 

منکه  جز عشق ازت هیچی نخواستم 

 

چرا هیچکس جوابی برای این سوالم نداره؟ 

یکی به من بگه من واسه چی زنده ام آخه؟

تا دیدار بعد

چند هفته عاشقی باید  . . ؟


خداحافظی که می کنیم


برایم انگار آخرین دیدار بوده است


تا بار دیگر که ببینمت


به اندازه سفید شدن موهایم


زمان خواهد گذشت !

بابا جونم، روزت مبارک. 

 تو تنها کسی بودی که منو می خواست ولی تو هم تنهام گذاشتی، اشکال نداره. من خیلی زود میام پیشت. 

 بابا جونم، روزت مبارک. 

از همان ابتدا دروغ گفتند!

مگر نگفتند که “من” و “تو” ، “ما” میشویم؟!



پس چرا حالا “من” اینقدر تنهـــاست!



از کی “تو” اینقدر سنگ دل شد؟. .



اصلا این “او” را که بازی داد؟. .



که آمد و “تو” را با خود برد و شدید “ما”!



میبینی



قصه ی عشقمان!



فاتحه ی دستور زبان را خوانده است!!

فریادها مرده اند، 

سکوت جاریست، 

تنهایی حاکم سرزمین بی کسی شده است. . 

میگویند: "خدا تنهاست. ." 

ما که خدا نیستیم چرا تنهاییم؟؟؟

MY HEART. .

دل من تنها بود . .


دل من هرزه نبود . . 


دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا

به کجا ؟!

معـلـوم است ، به در خانه تو !

دل من عادت داشـت

که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری

که تو هر روز آن را به کناری بزنی . .

دل من ساکن دیوار و دری 

که تو هر روز از آن می گـذری. .

دل من ساکن دستان تو بود،

دل من گوشه یک باغـچه بـود،

که تو هر روز به آن می نگری

راستی ! دل من را دیـدی ...؟!!

آرزوی من. .!

قبر، آخرین کوچه ی بن بستی است که راه بازگشت ندارد و پر از آرامش است. . 

جایی چون آغوش تو، برای من، که دیگر آنرا ندارم. .  

از هم اکنون مرا  مرحومه ی مغفوره  بدان. . 

نیا باران. . 

زمین جای قشنگی نیست،
من از اهل زمینم، خوب می دانم
که گل در عقد زنبور است ولی پروانه را هم دوست میدارد. .

به تو نمی رسم. .

می دانم اگر کودک هم بشوم،تو همان عروسک پشت شیشه ی مغازه خواهی شد که فروشی نیست!!!!!

برای او می نویسم که . .

برای ان عاشق بی دل می نویسم که حرمت اشکهایم را ندانست
برای ان مینویسم که معنای انتظار را ندانست،
چه روزها و شبهایی که به یادش سپری کردم
برای ان مینویسم که روزی دلش مهربان بود
می نویسم تا بداند دل شکستن هنر نیست
نه دگر نگاهم را برایش هدیه میکنم ، نه دگر دم از فاصله ها میزنم
و نه با شعرهایم دلتنگی ها را فریاد می زنم
             می نویسم شاید 
                               نامهربانی هایش را باور کند. .

نمی دانم. .

اگر خداوند  یک روز آرزوی انسان ها را برآورده میکرد من بی گمان دوباره دیدن تو را ارزو میکردم. . و تو نیز هرگز ندیدن مرا. . آنگاه نمیدانم! براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت؟؟

 

 

تو همزاد منی؟!؟؟ 

 چه جالب عین حرفای منو میزنی!  

لباساتم که مثل لباسای منه! 

 آخ جون دیگه از تنهایی در اومدم... 

میدونی...  

همیشه با هرکی دوست میشم زود خسته میشه و تنهام میذاره...  

اما... 

اما تو موندنی هستی؟ مگه نه؟ 

 یه لرزش!!! 

 یه صدای مهیب به گوش دخترک میرسه! 

 آینه قدی اتاق میفته زمین و میشکنه!!! 

 دیگه همزادی وجود نداره. .  

 

 

نمی دانی. .

دلیل برق چشمانم، تو می دانی؟

نمی دانی که هر شب تا سحر غرق در اشکم!؟

نمی دانی که این چشمان خندانم پر از اشک است!؟

تو اشکش را نمی بینی!

تو بغضی را که دائم در گلو دارم نمی بینی!

نمی فهمی!!

نمی دانی!!

فقط گاهی درون اشک چشمانم تو مهمانی و هرگز از غمش چیزی نمی خوانی

تو هرگز قدر آن هارا  نمی دانی!!

                                   نمی دانی!!

                                           نمی دانی!!

تو راز برق چشمانم نمی دانی . .!!!

مدام گفتی خیالت تخت .. من وفادارم! و من چه ساده لوحانه .. خیالم را تختی کردم برای عشق بازی تو با دیگری . .

از خیابان های خیسِ خاطراتِ من اگر آمدی . .

برایم یک سنجاق بیاور
که موهایم را ، ردّ دستهایت را ،باد نبرد  . .
و یک چتر  
تا شمارِ بارانی های بی تو را بشمارم. .
و یک ساز دهنی 

 که در تنهایی صدای دوست داشتنت را داشته باشم. .


من اصلا اینو قبول ندارم. اما چون قشنگه خواستم همه بخوننش. از دست ندینش، حیفه! اگه دوست داشتین نظر بدین بگین قبولش دارین یا نه؟!

آمد روبه رویم ایستاد . چشم هایش را بست . بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد . سفیدی چشم هایش از سفیدی برف ها یک دست تر و سبک تر بود . بعد سیاهی چشم هایش را دوخت به من . گفت دوستم داری هنوز ؟ گفتم همیشه دوستت داشته ام . گفت : فقط و فقط مرا دوست داری ؟ گفتم : فقط و فقط تو را دوست دارم . گفت : دروغ می گویی ! گفتم : راست می گویی !

آن وقت راهش را کشید و رفت . حالا من ایستاده ام اینجا . منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند . این مساله ی خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند . عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش می گوید دروغ می گویی ، دروغ گفته باشد !

از کتاب دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند ، نوشته پوریا عالمی

بهانه ای ساده. .!

یک نفر مرا در ایستگاه شب

جا گذاشته است.

درست مثل چمدانی که

تو جا گذاشتی اش پیش من،

برای من نه. .

برای چمدان ات برگرد !

 تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت  

 

                                                                                        "حمید مصدق" 

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

                                            "فروغ فرخزاد"

  دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت  

                                                        

                                              "جواد نوروزی"

عشق. .!!!!!!!

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز. .

ادامه مطلب ...